هوای خوش بهاری بود که در لاله زار ایران قدم گذاشتیم؛ حضور خدا در همه جا دیده می شد.
در حالی که تا چشم کار می کرد خاک و رمل و شن وماسه و نخل خرما می دیدی ولی انگار در ذره های خاموش خاک صداهایی نهفته بود ، نواهایی شنیده می شد و حماسه هایی به چشم می آمد.
حتی من که برای اولین بار این مکان را می دیدم انگار در کشاکش واقعه بودم؛ همه چیز باشکوه و باور نکردنی بود؛ بوی خون ،بوی باروت ، بوی خاک ، وبوی اشک هایی که با خاک ها پیوند می خورد و حس می کردی که ساختمانی از عشق و صفا در دلت ساخته می شود.
ولی صدایی و احساسی دائم همراه من بود و مرا به یاد آن فرموده ی پیامبر می انداخت ، آن زمان که اصحاب از جهادی بزرگ با خستگی اما با پیروزی برگشته بودند و پیامبر در جواب اصحاب در رابطه با عظمت جهادشان فرمود:" شما در جهاد اصغر پیروز شده اید اما جهاد اکبر که مبارزه با نفس اماره است در پیش روی شماست." و واقعاَ مبارزه ی سخت و طاقت فرسایی است ؛ ولی شهیدان عزیزمان با دست های از تن جدایشان برای ما دعا
می کنند که از این جهاد نیز به سلامت برگردیم.
دلم برای آن روزهای پر از اخلاص تنگ می شود. حتی آن هایی که الان حال خوبی ندارند و سرگرم دنیا شده اند نیز اکثراَ آن موقع ، خوب بودند.
دلهره ها و ترس ها واقعی بودند، حرف ها حقیقت داشتندو مردم دو لباسه نبودند.همه لباس دلشان را پوشیده بودند. همه خیلی ساده فکر می کردند. و همه حرف همدیگر را به راحتی می فهمیدند.بدها هم آن زمان خوب بودند چون فکر می کردند وقت کمی برای خوب بودن دارند و مرگ نزدیکتر از زندگی است ولی نمی دانم چه شد؟ الان چرا زندگی دنیا این قدر عزیز شده ؟ چرا برای بد بودن مسابقه می دهیم؟ و چرا با این که دائماَ کسانی را از دست می دهیم فکر می کنیم اصلاَ نمی میریم؟ آری "جنگ برای ما یک نعمت الهی بود" ولی در لباس نقمت. همه چیز رنگ خدایی داشت و همه برای خدا کار می کردند.
"جنگ ما را عاشق خود کرده بود جبهه ما را لایق خود کرده بود"
هیچ کس در پس کارهایش دنبال اهداف دنیایی نبود. خوبی و بدی کاملاَ روشن بود. جا برای ریاکاری و دغل بازی نبود...بگذریم
آن عزیزانی که خاطرات خوب جبهه را در خود نگاه داشته اند با دستان و فکر زیبای خود این سرزمین را به گونه ای آراسته اند که ما خفتگان را برای لحظاتی بیدار می کنند.سنگرهای پر از عرفان و عطر نماز شب.
" سنگر خوب و قشنگی داشتیم روی دوش خود تفنگی داشتیم"
سیم خاردار و لاله هایی که در سرتاسر مسیر در کنار یکدیگر قرار دارند.شاید از قطرات خونی که از روی سیم های خاردار می چکیده ، لاله ها آبیاری و شکوفا می شده اند.
پلاک ها و سربندهایی که در ابتدای هر مکان ورودی نصب شده اند و با وزش باد به این سو و آن سو می روند و در نور سبز و قرمزشان، رشادت خون و نجابت ایمان شهیدان را به نمایش می گذارند و در آوای جرس گونه ی پلاک ها که به هم برخورد می کننددائماَ این نوا به گوش می رسد:
" با نوای کاروان بار بندید همرهان
این قافله عزم کرببلا دارد به به! عجب شوری این جبهه ها دارد"
دلم نمی خواهد از این دشت خاطرات قدم بیرون گذارم؛ چون گرمای ایمان ، آرامش حضور خدا و شور شیدایی مرا در خود فرو برده است.ولی نمی دانم چگونه است که آنچه می گویی با آنچه دیده ای فرق می کند و تنها می توان
آرام نگاه کرد ، بی هیچ حرفی
و آرام اشک ریخت بی هیچ صدایی
و آرام زمزمه کرد بی هیچ ترانه ای
و آرام سرود بی هیچ آهنگی
دلت نمی خواهد هیچ کس و هیچ چیز مزاحمت شود؛ فقط دوست داری ببینی و اشک بریزی؛ و مرور کنی و آه بکشی؛ حتی دوست داری نوشتن هم تو را از دیدن باز ندارد.
جنگ اکبر
سوختم ،آتش گرفتم، از وصال نازنین
تا نظربازی کنم با روی پاک مه جبین
در سکوتم، اشک ها در نغمه ها گم می شود
قطره ی جسمم جدا از سیل مردم می شود
ناگهان حسّی مرا تا اوج باور می برد
باور خامی مرا آن سوی دیگر می برد
در تفحّص پا به روی مین و پر سوی خدا
جستن یک پاره از یار غریبی آشنا
حیف دارم تا قدم بر خاک پاک او نهم
کاش می شد سر به جسم چاک چاک او نهم
لاله های آهنی سویی ولی سوی دگر
لاله های واقعی روییده در کوی دگر
جبهه ها خالی خالی هم اگر باشد ولی
هر طرف در گوش جان آید صدای یا علی
گوییا در خاکریز و سنگر و هر پیچ و خم
صوت قرآنی خدایی می رسد هر دم به دم
عشق بازی خدا خواهان به آخر می رسد
در شلمچه گوییا تا مرز باور می رسد
در هویزه،هور،خرّمشهر و آبادان ببین
خاک گشته پر ز لاله از نگاری نازنین
گشته پایان گر جهاد اصغر ای عاشق بدان
هست باقی جنگ اکبر تا قیامت همچنان